-
غریبه می آید
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 18:13
سلام!بعد از کلی وفت سلام سلام به همه ی شما غریبه ها سلام به همه ی اونهایی که اشتباهی میان اینجا بازم اومدم اما دیر اومدم انقدر دیر که منم اینجا مثل غریبه هام مثل شما... ادامه داستان رو به زودی می نویسم... این داستان ارزش نوشته شدن رو داره؟
-
من گیج
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 19:27
من همون مژده ام البته حتما متوجه شدید که یه کم گیجم یوزر و پسم فراموشم شد یه یوزر و پس دیگه ساختم الان عصر روز شنبه است. دلم می خواست خونمون باشم ولی اینجام یه جای مزخرف بی خیال
-
قصه از کجا شروع شد؟
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 01:18
باز هم من ماندم و حرفهایی که در من است.کلمه هایی که نیامده جمله می شوند.باز من تنها می مانم.حتی کلمه ها هم از من می گریزند. جایی خواندم تمام دختران وبلاگ نویس زشتند باورم شد تا روزی که کسی مرا زیبا دید.نمی دانم چرا به جای اینکه حرف او را بپذیرم دروغگو خواندمش. پذیرفته بودم که من زشتم . البته هنوز هم این احساس در من...
-
من یک آینه از هزارم
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 01:14
شب که می شود یک چیزی در مغزم تمام مایع درونش را می خورد.بعد مغزم خشکه می زند.به خارش می افتد و تا صبح دیگر خواب ندارم.من آمده ام.با یک کوله بار حرف.لطفا گوش کنید.
-
یه جور جدید از یه حس گفتم
جمعه 13 فروردینماه سال 1389 18:49
به نام خدا نمیدونم چرا اولین چیزی که به ذهنم رسید بنویسم همین به نام خدا بود. در این مطلب سعی می کنم در مورد یه احساس صحبت کنم نه یه خاطره یا چیز دیگه ای از مژده... نمی دونم چرا گاهی آدما فکر می کنن چیزی که دارن می بینن حقیقت نداره و گاهی فکر می کنن چیزایی که نمی بینن حقیقت داره؟ شاید به خاطر این باشه که آدما همیشه...
-
تبریک سال نو
پنجشنبه 12 فروردینماه سال 1389 19:48
سلام درسته که این داستان رو چند وقته ادامه ندادم... اما شاید ادامه هم نداره....نمی دونم؟! اما وظیفه بود که فرارسیدن سال جدید رو خدمتتون تبریک بگم... همیشه بهاری باشید!
-
۲۲ بهمن
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 20:21
سلام وظیفه خودم دونستم تا ۲۲ بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران و روز ملی ایرانیان رو خدمت همه شما عزیزان تبریک عرض نمایم. به زودی با فواصل زمانی کمتر این وبلاگ آپ می شود.
-
بی نظیر ترین هدیه ولنتاین
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 13:06
بعد از مدت ها می خوام داستان خودم با مژده رو ادامه بدم... البته با تاکید بر این مطلب که دوستان قدیمی دیگه این طرف ها نمیان و کسانی هم که اینجا میان اکثرا برای اهداف دیگه میان اما توی این پست در ادامه داستان من و مژده می خوام شگفت انگیز ترین هدیه ای رو که تا حالا توی روز ولنتاین داده شده رو براتون بگم... ولنتاین روزی...
-
چقدر دلم گرفته....
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1388 12:10
سلام!خیلی وقته ننوشتم براتون.گاهی میام یه سر میزنم ببینم رفقا یادی از ما می کنن یا نه!؟ یه دلی باز کنمو چند خطی از مژده بنویسم... اما اینجا روزی کلی آدم میاد سر میزنه....اما نه برای دیدن من و خوندن یه قصه... بلکه برا خوند داستان های دورغینی که به اسم داستان های واقعی نوشته میشه... داستان هایی از حرمت شکنی ها و ......
-
مسخره
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 23:05
به وبلاگ نیمه تعطیل من خوش آمدید
-
برای چی؟
جمعه 5 تیرماه سال 1388 12:58
آمار بازدید این وبلاگ از ۲۰ هزار نفر هم رد شد! اما بعضی بازدید کنندگان برای چی میان اینجا....بماند! دلم گرفت...!
-
ادامه؟
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 18:08
سلام! نوشتن توی این وبلاگ رو ادامه بدم؟ چه جوری ؟ از چی بنویسم؟
-
آخر
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 11:08
داستان من و مژده به آخر خودش رسید! خیلی از شما پیش بینی کردین! خیلی ها اومدن اینجا! البته اشتباهی اومده بودن! به خاطر همین هم زود رفتند! به خاطر همین هم شاید اثری ازشون نمونده! شاید منم اشتباهی اومدم...! حالا از خاطرات دیروز بگم یا از حال امروز؟
-
ورق کمی بر می گرده!
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 13:26
رفقای خوبم سلام! همراه های مهربونم حالتون چه طوره؟ حیلی وقته آپ نکردم! چون خیلی وقت بود نمی دونستم باید چی بنویسم. خیلی وقته شک دارم اینجا نوشتنم درسته یا نه! خیلی وقته شک دارم چه جوری باید ادامه بدم خیلی وقته که شک دارم کسی هست بتونم باهاش حرف بزنم؟ فعلا همین به زودی براتون تعریف می کنم!
-
عاشورا
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 19:09
فرا رسیدن عاشورای حسینی را خدمت همه دوستان تسلیت عرض می نمایم!
-
میدونین چشه؟
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1387 17:41
سلام! خوبین شما! عیدتون مبارک! عید غدیر رو خدمت همه شما مخصوصا سادات محترم تبریک میگم! بعضی وقت ها آدم باید یه چیزی بنویسه تا شاید اینجوری بفهمه خودش چشه؟ تا حالا شنیدین مثلا کامپیوتر که خراب میشه می پرسن این چشه؟ بعضی وقت هام یه نفر حواسش نیست نزدیک بوده دستش بخوره توی چشمت می گی این چشه؟! البته درستش اینه که بگی...
-
بی خبرم!
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 10:36
بعضی وقت ها یه چیزایی به ذهنم میرسه همین طوری می نویسم...مثل این: من از همه چیز و همه کس بی خبرم از مردم از تو از دنیا...! من از زمین از آسمان از خدا هم بی خبرم...! من از خودم هم بی خبرم...! خبر چیست نمیدانم؟!
-
کنکور مژده
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 14:43
سلام!خوبین!ماه رمضون هم که دیگه تموم شد...عیدتون مبارک! امروز می خوام در مورد مژده بگم...مژده که نه! کنکورش...گفته بودم کنکور داره... اون درساش خیلی خوب بود...انقدر خوب که حداقل همه فکر می کردم یه دانشگاه خوب قبول شه!من که صد البته فکر می کردم پزشکی قبول شه....یادش بخیر همیشه می گفتم بهش خانم دکتر! کنکور قبول شده...
-
باز هم برگشتم!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1387 08:21
باز هم برگشتم! سلام!خیلی وقته اینجا نبودم!یعنی بودم اما آپ نمی کردم...راستش یه کم سرم شلوغه.این مدت یه کم بعضی چیزا تغییر کرده! نمی دونم همین الان وضعیت الان رو بگم یا مثل قدیم ادامه بدم... الان مژده یه جورایی حدس می زنم با خبره! با خانواده ام هم نا جدودی صحبت کردم! مثلا چند شب پیش به مامانم گفتم : مامان تصمیم کبری...
-
دیدار
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1387 08:47
سلام! سال نو بر شما مبارک.این چند وقت خیلی گرفتار بودم. یه خبر: امروز بعد از ظهر مژده رو می بینم! باور کنید.منتظر باشید.
-
ولنتاین چی بخرم؟
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1386 18:34
سلام! خوبین؟ می دونم خیلی وقته نبودم! شرمنده! اما یه کمک: ولنتاین نزدیکه!من چی کار کنم؟ برای مژده هدیه بخرم؟ راستش تا حالا نخریدم؟ به نظر شما درسته این کار؟ حالا چی بخرم؟ اصلا چه جوری بهش بدم؟ وای خدای من....
-
معرفی مژده
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 16:13
خب! این دفعه ظاهرا نوبت به معرفی مژده رسیده. راستش نمیدونم چی باید در مورد اون بگم...شاید اگه ... هیچی! مژده دو سه سال از من کوچک تره.در مورد چهرش یا زیباییش من نمی تونم چیزی بگم.چون اگه بگم قشنگه شما میگین به خار قیافش بهش علاقه داری...اگر هم بگم زشته میگین چه بد سلیقه است! اگه بگم هم قیافش برام مهم نیست شعاره! اما...
-
ارتباط با شما
یکشنبه 18 آذرماه سال 1386 09:01
سلام! بعضی ها گفتن آره بعضی ها هم نه! این میل منه! برای این وبلاگ. هر کس دوست داره توی مسنجر اد کنه.منم خوشحال میشم با شما بیشتر آشنا شم. توی کلوب هم به زودی فعال میشم... akhareshchi.yahoo.com
-
باز هم معرفی خودم!
یکشنبه 18 آذرماه سال 1386 08:33
سلام! گفتن دوباره خودت رو معرفی کن...آخه چند بار!گفتن گنگ حرف می زنی ...آخه.... اگر در مورد من سوالی دارین بپرسین تا جواب بدم.اما باز هم معرفی خودم: اول اینکه توقع نداشته باشین تا نام خانوادگی خودم و مژده رو بگم! من معین هستم.دانشجو. بیست و یکی و دو سال سن از خدا گرفتم . به دختری به نام مژده که از آشنایانمونه علاقه...
-
یه مباحثه...
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 08:51
سلام!خوبین؟ در مورد ساختن ای دی توی یاهو مسنجر برای وبلاگ نظر ندادین!؟ می خواستم یه نکته ای رو بگم.شاید من در مرد شروع قصه خودم و مژده بد توضیح دادم.یه سری از دوستان گفتن من عاشق نیستم و یه عده... فکر کنم هیچ کس با این مقوله که بهتره آدم نسبت به طرف مقابلش شناخت داشته باشه مخالف نباشه. هر کسی می تونه احساسی عاطفی نسبت...
-
من رو بیشتر بشناس!
جمعه 9 آذرماه سال 1386 12:14
سلام! اول یه تشکر!هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر دوستان لطف داشته باشن و من رو مورد لطفشون قرار بدن.ممنون از نظراتتون...اما یه نکته که ظاهرا بعضی دوستان اشتباه متوجه شدن.من و مژده هنوز به هم نرسیدیم! راستش فکر کردم یه ای دی در یاهو مسنجر برای این وبلاگم بسازم که با شما دوستان عزیزم بتونم گهگاهی صحبت کنم.اگه این کار خوبه...
-
اسمش رو بگذارین درد دل!
دوشنبه 5 آذرماه سال 1386 16:30
سلام! برای پست قبلی یه عده از عزیزان محبت کردن و نظر دادن.یه عده گفتن عاشق واقعی نیستی و یه عده گفتن امیدواریم عاشق واقعی باشی و.... خیلی برام جالب بود! شما از کجا می دونید من و مژده در چه شرایطی هستیم! منظورم اینه که اگه الان بهتون بگم من و مژده ۱۳ سال پیش با هم ازدواج کردیم و الان ۳ تا بچه قد و نیم قد داریم باورتون...
-
شاید این جوری شروع شد؟!
پنجشنبه 1 آذرماه سال 1386 19:22
سلام!میخوام توی این پست براتون خیلی کوتاه و مختصر توضیح بدم چه جوری عاشق مژده شدم... شما فکر می کنید چه جوری بود؟ یه دوستی خیابونی... شاید یه دوستی اینترنتی... یا شاید فکر می کنید توی پارتی باهاش آشنا شدم.... هر کدام از این فکر ها رو کردین باید بگم اشتباهه! پس چی؟ خانواده ی مژده دوست خانوادگی خانواده ما محسوب میشن. یه...
-
نمیدونم چی چی؟!
یکشنبه 27 آبانماه سال 1386 08:22
می خواستم برای شروع در مورد مژده بنویسم اما حالا که می خوام بنویسم دستم به نوشتن نمی ره.... من میگم عاشق مژده هستم... حاضرم برای او هر کاری بکنم... از جونم برام عزیز تره... اگه بمیره.... خدا نکنه!زبونت رو گاز بگیر ...آخ! صد تا جمله این جوری دیگه هم میشه گفت.اما واقعا عاشقشم یعنی چی؟از کجا بفهمیم عشقمون حقیقیه؟ حالا که...
-
فصل اول
جمعه 18 آبانماه سال 1386 12:27
سلام!خیلی ساده می خوام شروع کنم! من معین هستم! عاشق یه دختری شدم به نام مژده!نمی دونید چقدر دوستش دارم.اگه بخوام مثل چیزهایی که توی ریاضی خوندم بگم....میشه گفت بازه بسته بیشتر از خودم تا بازه باز بی نهایت...(بی نهایت و خودم] . الان فهمیدین چقدر دوستش دارم؟! خوب! اینجا میخوام داستان خودم رو با اون بنویسم ....البته نه...