داستان من و مژده

داستانی واقعی

داستان من و مژده

داستانی واقعی

باز هم برگشتم!

باز هم برگشتم!

سلام!خیلی وقته اینجا نبودم!یعنی بودم اما آپ نمی کردم...راستش یه کم سرم شلوغه.این مدت یه کم بعضی چیزا تغییر کرده! نمی دونم همین الان وضعیت الان رو بگم یا مثل قدیم ادامه بدم...

الان مژده یه جورایی حدس می زنم با خبره!

با خانواده ام هم نا جدودی صحبت کردم!

مثلا چند شب پیش به مامانم گفتم : مامان تصمیم کبری گرفتم

مامانم گفت: چی؟

گفتم:می خوام تا آحر ماه رمضون ازدواج کن!

مامان به نشانه تایید سرش رو آورد پایین!

گفتم: جدی می ری برام خواستگاری؟

مامانم سرش رو به نشانه نه آورد بالا!

بعد گفت آخه تو کار داری من برات زن بگیرم؟

خلاصه مامانم در این حد از ماجرا باخبره!

یه کمم از خودم بگم: امسال سال آخر دانشگاه رو شروع می کنم و کم کم دارم میرم قاطی....نه!قاطی مرغ ها نه! قاطی آدم بزرگ ها منظورمه !

حالا بعد از این همه وقت اومدم نمی خوام آنقدر پر حرفی کنم .

راستش از این به بعد سعی می کنم به اکثر نظراتتون هم پاسخ بدهم! قصدم اینه هفته ای یه آپ رو اینجا بکنم!فعلا!

نظرات 4 + ارسال نظر
یه دوست سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:29 ق.ظ

سلام
اتفاقس امروز اومدم
فکر نمی کردم اپیده باشی

ممنون دوست عزیز
فقط دفعه بعد یعد کم در املا دقت کن!

یه کوچولو و اقاییش سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 ق.ظ http://yekocholoo.blogsky.com

سلام..چه عجب..اومدی..کر کردم دیگه نمینویسی.خوبه حالا مژده در جریانه..نمیخوایی بگی وبلاگ ای..تا اونم بیاد بنویسه..شاید اونم دوستت داشته باشه

سلام!
اگه شما فقط به یاد من باشین!
راستی سادت باشه هنوز میوه های روی میز مهمونیتو بهم نگفتی!

نسیم پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:00 ب.ظ

یعنی مژده میاد بنویسه؟

مژده که نه!
البته اگه بخواد می تونه!
کسایی دیگه می خوان بیان باهام همکاری کنند.
نمی دونم شاید گروهی کار کردن بهتره!

آیدا جمعه 5 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:42 ب.ظ http://ayneh68.blogsky.com

به به مبارکه دیگه .. :)) پس یه عروسی افتادیمممم ؟؟؟

نه بابا این خبر هام نیست دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد