داستان من و مژده

داستانی واقعی

داستان من و مژده

داستانی واقعی

یه مباحثه...

سلام!خوبین؟ در مورد ساختن ای دی  توی یاهو مسنجر برای وبلاگ نظر ندادین!؟

می خواستم یه نکته ای رو بگم.شاید من در مرد شروع قصه خودم و مژده بد توضیح دادم.یه سری از دوستان گفتن من عاشق نیستم و یه عده...

فکر کنم هیچ کس با این مقوله که بهتره آدم نسبت به طرف مقابلش شناخت داشته باشه مخالف نباشه.

هر کسی می تونه احساسی عاطفی نسبت به کسی داشته باشه.می تونه اون رو دوست داشته باشه یا حتی عاشقش باشه.من هم نسبت به مژده احساسث عاطفی دارم.احساسث که خودم می دونم چیه و چه شکلیه! اما نامی  که  به احساسات به عنوان عشق یا دوست داشتن و یا شاید هوس  تعلق می گیره نامی است که مردم روی آن می گذارند. نمیدونم مجنون هم ادعای عاشقی کرد یا مردم گفتند عاشقه؟ من یک احساسی دارم شما با توجه به تفکراتتون می تونین بگین من عاشقم و یا...

اما چیزی که می تونه اثبات حقیقت عشق رو بکنه شاید زمان باشه....گذشت زمان می تونه بگه یک احساس جاودان بوده یا مقطعی تا آن موقع مردم اسمش رو بگذارن عشق یا هوس!

شاید اول وبلاگ من صراختا گفتم عاشق مژده هستم اما خدا را گواه می گیرم تا حالا به خودم این اجازه رو ندادم که به مژده بگم عاشقتم!

و باز هم می گم:

به خاطر عشقم هر کاری می کنم اما...اما اشتباه نمی کنم!

نظرات 12 + ارسال نظر
X .:. دختر برفی .:. X چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:57 ق.ظ http://dokhtarebarfi.blogsky.com

سلاممم

واقعا هر کاری؟ نکن!!! ...

متن قشنگی بود... ::قلب::

. . .

راستی هوای دل من دوباره برفیه...

بیا تماشا که بدجوری منتظرتم هاااا

. . .



روزات برفی ::گل::

منصوره چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:58 ق.ظ

وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود واون منو” داداشی" صدا می کرد .به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه .اما اون توجهی به این مساله نمی کرد
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم بهم گفت متشکرم ".میخوام بهش بگم ،میخوام که بدونه ،من نمی خوام فقط "داداشی" باشم من عاشقشم .اما... من خیلی خجالتی هستم .....علتش رو نمیدونم .



تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه . من هم اینکار رو کردم.وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.بعد از 2ساعت دیدن فیلم وخوردن 3بسته چیپس ،خواست بره که بخوابه ،به من نگاه کرد و گفت :متشکرم " .میخوام بهش بگم ،میخوام که بدونه، من نمیخوام فقط داداشی"باشم . من عاشقشم .اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رونمیدونم .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : قرارم بهم خورده ،اون نمیخواد با من بیاد" .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته مابه هم قول دادبودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ،درست مثل یه "خواهرو برادر" .ما هم باهم به جشن رفتیم.جشن به پایان رسید . من پشت سراون ،کنار درخروجی،ایستاده بودم ،تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا واون چشمان همچون کریستالش بود. آرزومی کردم که عشقش متعلق به من باشه ،اما اون مثل من فکر نمیکرد و من این رومیدونستم، به من گفت متشکرم ،شب خیلی خوبی داشتیم " .میخوام بهش بگم ،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط داداشی"باشم . من عاشقشم .اما...من خیلی خجالتی هستم .....علتش رونمیدونم .


یه روزگذشت ،سپس یک هفته ، یکسال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته هاروی صحنه رفته بود تامدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون
به من توجهی نمی کرد ،و من اینومیدونستم، قبل ازاینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، باهمون لباس وکلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو درآغوش گرفت وسرش روروی شونه من گذاشتو آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ،متشکرم.میخوام بهش بگم ،میخوام که بدونه، من نمیخوام فقط داداشی"باشم . من عاشقشم .اما... من خیلی خجالتی هستم .....علتش رو نمیدونم .


نشستم روی صندلی ،صندلی ساقدوش ،اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ،من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون اینطوری فکر نمیکرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد وگفت " تواومدی ؟متشکرم"میخوام بهش بگم ،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط داداشی"باشم . من عاشقشم .اما... من خیلی خجالتی هستم .....علتش رو نمیدونم .


سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.این چیزی هست که اون نوشته بود : تمام توجهم به اون بود.آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت ومن اینومیدونستم.من میخواستم بهش بگم ،میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما... من خجالتی ام ...نمی‌دونم...همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش این کاررو کرده بودم ...............

خزر چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:11 ق.ظ

سلام
فکر کنم به این دلیل نیومدم که بدتر از خودم مبهم و کلی حرف میزنی
یه چیزایی از خودت بنویس
به جز این که چندسالته و شغلت چیه

mxu چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:33 ق.ظ http://mxu.blogsky.com

سلام معین جون
چرا زودتر خبرم نکردی ؟؟؟
ولی بازم خوبه که خبرم کردی
الان تو دانشگاهم و وقت زیاد ندارم ولی بعد مطلبتو میخونم
فقط میخواستم بگم که اون یکی هم مال خودمه
با تشکر
بعدا میام
خداحافظ

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:55 ب.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام

... کارخوبی کردی ... تا واقعا از خودت و عشق و احساست مطمئن نشدی و ماهیتش دستت نیومده بهتره که سکوت کنی تا اینکه بخوای اونم آلوده شک و شبهات خودت تو زندگیت کنی... البته ببخشید این فقط یه نظره.

یاحق!

سیده فاطمه چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:41 ب.ظ http://pari2006.blogfa.com/

سلام

ممنون که پیش ما اومدی

تو میتونی ! به راهت ادامه بده !


موفق باشی همیشه ...

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:22 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
ممنون ...قابل شمارو نداره
دلت شاد

MARKZ چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.thiefyourheart.blogfa.com

سلام! نا هم او مدیم بذار همش رو بخونم بد به گم چه کاره مردی!

یه کوچولو چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:41 ب.ظ http://yekocholoo.blogsky.com

سلام ممنون از حضورت وبلاگم..امیدوارم برای شما همیشه خوب باشه..بازم اونورا بیاااا

بابایی پنج‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:07 ق.ظ http://9maho9roz.blogsky.com/

بعله ... کوچولوی ما هنوز دنیا نیومده... باز هم به ما سر بزنین...خوشحال می شیم.

یه کوچولو پنج‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:10 ب.ظ http://yekocholoo.blogsky.com

سلام..بیا عکسایه بله برون ببین..باید بیام سر فرصت مطالبت رو بخونمااااا

سیده فاطمه پنج‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ب.ظ http://pari2006.blogfa.com/

سلام ..

من اپم

دوست داشتین بیاین .. خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد