داستان من و مژده

داستانی واقعی

داستان من و مژده

داستانی واقعی

چقدر دلم گرفته....

سلام!خیلی وقته ننوشتم براتون.گاهی میام یه سر میزنم ببینم رفقا یادی از ما می کنن یا نه!؟ یه دلی باز کنمو چند خطی از مژده بنویسم... 

اما اینجا روزی کلی آدم میاد سر میزنه....اما نه برای دیدن من و خوندن یه قصه... 

بلکه برا خوند داستان های دورغینی که به اسم داستان های واقعی نوشته میشه... 

داستان هایی از حرمت شکنی ها و ... روابطی که وجودش محاله...داستان های س... 

این روزا دیگه بعضی ها که حکم مهمون ناخونده دارن و به مرادشون نمیرسن میانو فحش بار منو و مژده می کنن... 

رفقا...زندگی بی ارزش تر از اینه که دل کسی رو برنجونیم 

قصد دارم یه کم از بقیه قصه بگم... 

اما این بار نه شاد...

مسخره

به وبلاگ نیمه تعطیل من خوش آمدید

برای چی؟

آمار بازدید این وبلاگ از ۲۰ هزار نفر هم رد شد! 

اما بعضی بازدید کنندگان برای چی میان اینجا....بماند! 

دلم گرفت...!

ادامه؟

سلام! 

نوشتن توی این وبلاگ رو ادامه بدم؟ 

چه جوری ؟ 

از چی بنویسم؟

آخر

داستان من و مژده به آخر خودش رسید! 

خیلی از شما پیش بینی کردین!  

خیلی ها اومدن اینجا! 

البته اشتباهی اومده بودن! به خاطر همین هم زود رفتند! 

به خاطر همین هم شاید اثری ازشون نمونده! 

شاید منم اشتباهی اومدم...!

حالا از خاطرات دیروز بگم یا از حال امروز؟