داستان من و مژده

داستانی واقعی

داستان من و مژده

داستانی واقعی

اسمش رو بگذارین درد دل!

سلام! برای پست قبلی یه عده از عزیزان محبت کردن و نظر دادن.یه عده گفتن عاشق واقعی نیستی و یه عده گفتن امیدواریم عاشق واقعی باشی و....

خیلی برام جالب بود! شما از کجا می دونید من و مژده در چه شرایطی هستیم! منظورم اینه که اگه الان بهتون بگم من و مژده ۱۳ سال پیش با هم ازدواج کردیم و الان ۳ تا بچه قد و نیم قد داریم باورتون میشه؟ یا اگه بگم بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک و داشتن همون ۳ تا بچه از هم جدا شدیم چی؟ باورتون میشه؟

می دونم باور کردنش سخته و شما هم باور نمی کنید!

چون فعلا هیچ کدوم از این اتفاقات نیافتاده!

من یه چیزی رو می دونم که هیچ وقت مثل مجنون نخواهم شد گرچه طرف مقابلم برای من همان لیلی است! چرا خودمون رو گول بزنیم! مجنون یه قصه است و نه چیز دیگه!

من میگم عاشق مژده هستم! یعنی الآن دارم تمام تلاشم رو می کنم که شرایط خودم رو بهتر کنم تا در زندگی مشترکمون راحت تر باشه... و از طرفی اگر خودش بخواهد و به این نتیجه برسه که من نمی تونم خوشبختش کنم....خودم رو از سر راهه زندگیش می کشم کنار....اگر چه برام خیلی سخته!

من داستان های عاشقانه واقعی زیادی رو شنیدم و در اطرافم دیدم.آخرش به یه جمله رسیدم که اون هم یه استاد به هم گفت:  عاقلانه ازدواج کن.....عاشقانه زندگی کن!  

من هیچ وقت نیومدم برای خودم یه بت بسازم بعد اسمش رو بگذارم مژده! خودم رو شناختم...مژده را هم تا حدودی شناختم...بعد گفتم مژده را دوست دارم...با تمام خوبی ها و بدی هاش!

همه این حرف ها رو زدم که بگم ..... راستش نمی دونم چی می خواستم بگم! شما فکر می کنید چی می خواستم بگم!؟

شاید این جوری شروع شد؟!

سلام!میخوام توی این پست براتون خیلی کوتاه و مختصر توضیح بدم چه جوری عاشق مژده شدم...

شما فکر می کنید چه جوری بود؟

یه دوستی خیابونی...

شاید یه دوستی اینترنتی...

یا شاید فکر می کنید توی پارتی باهاش آشنا شدم....

هر کدام از این فکر ها رو کردین باید بگم اشتباهه!

پس چی؟

خانواده ی مژده دوست خانوادگی خانواده ما محسوب میشن. یه جورایی از خیلی از فامیل هامون بهمون نزدیک ترن! گرچه از بچگی با هم بزرگ شدیم اما هیچ خاطره ای از بچگیمون تو ذهنم نیست!خنده داره!؟

اما خنده دار تر این که تا چند سال پیش من اصلا مژده رو نمی دیدم!نه که کور باشم یا اینکه اون پیش ما نباشه! نه! اتفاقا از بچگی تقریبا ماهی یک یا دو بار می دیدمش...شایدم بیشتر! اما تا یه زمانی اصلا بهش فکر نمی کردم!یه جورایی اصلا نمیدیدم که بزرگ شده! بگذریم! بی خیال! خلاصه کلام این که توی یه روز نمی دونم خوب یا بد.....داشتم با خودم فکر می کردم که ناگهان اسم اون اومد تو ذهنم....فکر کردم که آیا اون می تونه ایده آل من باشه؟! بعد از کلی فکر کردن با خودم گفتم : با اجازه بزرگ تر ها بله....می تونه باشه!باورتون نمیشه شاید تا اون روز حتی قیافه اش هم دقیقا تو ذهنم نبود!

خلاصه از اون لحظه به بعد رفتم تو نخش!به قول بچه ها روش زوم شدم ببینم اون چه جور آدمیه!زود بود که بگم عاشقشم....گرچه الآن هم نمی دونم اسم احساسی که نسبت به اون دارم چیه؟ شاید عشق؟شاید دوستی! شاید هم فقط یه توجه بیش از اندازه به یه فرد!

همه این ها رو گفتم تا این رو بگم...احساسم نسبت به مژده با یه نگاه یا از این جواد بازی ها شروع نشد....تا حدودی با شناخت بهش علاقه مند شدم!....به نظر شما من می تونم بگم که عاشقشم؟